آیت الله استاد حائری: بله ، بعد از مدتی به خواستگاری مادر ما رفت. آن زمان مادر ما در سنین چهارده یا پانزده سالگی بود!
آیت الله استاد حائری: بله، ایشان تا آخر عمر کار تربیت و تدریس را تعطیل نکرد. حتی گاهی خانواده ما تحت فشار مالی بود، اما همان طور که می دانید ، روحانیون تربیت طلاب را کمتر از تربیت اولادشان نمی دانند و تکفل حوزه ها را بر تکفل خانه خودشان ترجیه می دهند.
آیت الله استاد حائری: من درست قبل از رسیدن به سن بلوغ ، روزی می خواستم بروم تصدیق ششم ابتدایی را بگیرم. پیش پدرم رفتم تا پولی از ایشان بگیرم ، آن روز پدرم با من خیلی به نرمی و مهربانی برخورد کرد. مثل کسی که با بچه اش خداحافظی می کند. شب قبل از آن، به مادرم گفته بود دیشب خواب خوبی دیده ام، اما هر چه مادرم اصرار کرده بود، خوابش را نگفته بود. بعد توی مسجد به برخیها گفته بود: دیشب خواب رسول خدا (ص) را دیدم و به من فرمودند: عبدالحسین فردا شب میهمان ما هستی ، و فردایش هم مرحوم شد! برادرم یک سال پس از رحلت پدرم ، ایشان را در خواب دیده بود و پرسیده بود: پس از مرگ، چگونه بر شما گذشت؟ پدرم گفته بود من همه شما را دیدم و همراه مردم بودم تا مرا شستند و حرکت دادند و تشییع کردند و آوردند توی آرامگاهم دفن کردند ، وقتی همه رفتند یک دفعه تنها و مضطرب شدم و آن وقت صدایی از پایین قبر شنیدم که خطاب به من گفت: بنده من! تو را تنها گذاشتند ! من انیس تو هستم، مونس تو هستم!پدر گفته بود: از آن به بعد آرام شدم. این حرف در لسان احادیث هم هست.
آیت الله استاد حائری: یادم هست در خردسالی مادرم با صدای محزون و سوزناک برای ما لالایی می گفت. من لالایی او را برای خواهرهای کوچکترم هم به یاد دارم و دیدن تربیت آنها چقدر تأثیر دارد.بعد ها در «قانون» بو علی سینا خواندم که این موسیقی «لهو» نیست و مشروع است.آن لحن خوش آهنگ مادر همراه با حرکت ملایم ننوی پارچه ای ساده که توی اتاق بسته بودند ، فضای روح نواز اولین مرحله تربیت ما بود. پدرم در کودکی به ما اول هر ماه تربت سیدالشهدا می داد.مادرم و بستگان دیگری که به خانه ما می آمدند، ما را با قصه های جالب سرگرم می کردند. بعد از شش یا هفت سالگی، پدرم شبها برایمان قصه می گفت.
استاد حائری شیرازی: از قصه های حضرت آدم شروع می کرد و همینطور جلو می آمد. گاهی خودش هم تحت تأثیر قصه واقع می شد و اشک می ریخت. در ماه رمضان هم هر روز یک جزء قرآن را با فرزندان مقابله و ختم می کرد. یادم هست که موقع تفسیر قرآن هم اشک در چشمانش جاری می شد.
استاد حائری شیرازی: وقتی به مدرسه رفتم و توانستم چیزی بخوانم، دو چیز به عنوان سرگرمی در خانه برایم مطرح بود، یکی مشاعره با همسالان و بزرگتر ها و یکی هم مطالعه کتاب.
استاد حائری شیرازی: به کتاب های داستانی و تاریخی بیشتر علاقه داشتم. یادم هست که دوره هفت جلدی ناسخ التواریخ قطع بزرگ و بلند در خانه داشتیم که از بس آن را ورق زده و مطالعه کرده بودم ورق ورق شده بود!
استاد حائری شیرازی: کتابی بود به نام شمسه و قهقهه که داستانهایش شبیه داستان های کتاب کلیله و دمنه بود اما بر خلاف کلیله و دمنه که قهرمانان داستانهایش جانوران بودند ،آنجا حکایت از زبان انسانها بیان می شد. البته بعضی از آدمهای داستان فرضی بودند. حکایت آن کتاب در باره قضا و قدر و آداب و رسوم یا بخت برگشتگی بعضی ار آدمها بود.
استاد حائری شیرازی: بعد ار شهریور بیست، دوره ، دوره نشریات بود و یک مقدار آزادی بیان پیش آمده بود. البته نویسنده های انقلابی هم بودند و خیلی ها هم حرفهایشان را از طریق داستان می گفتند. مثلاً چندین سال داستانهای مجله تهران مصور ادامه داشت، داستان آقا بالا خان، شهر آشوب ، یا داستان رابعه که به صورت دنباله دار در مجلات چاپ می شد. من داستانها را می خواندم مجله ایران باستان هم بود که خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. بعد ها نوشته های کاظم زاده ایرانشهر را هم خواندم ولی خیلی از دوره های مجلات آن زمان را بعد ها مطالعه کردم. در سال های بعد از بلوغ تا سن بیست سالگی ، به مطالب جنگی علاقمند شدم، البته به مسایل علمی هم گرایش پیدا کردم.
استاد حائری شیرازی: از میان آثار علمی من به آثار موریس مترلینگ علاقمند شدم.کتاب زنبور عسل او را به دلیل ارزانی خریدم و خواندم. یک زمان هم جلوی حرم حضرت معصومه (س) کتابهای مختلف را به صورت کیلویی می فروختند و من چند جلد از آثار موریس مترلینگ را آن جا خریدم و خواندم.
استاد حائری شیرازی: کتاب « زنبور عسل » پاسخ های زیادی به پرسشهای خداشناسی من بود. با این که نتوانسته بودند که موریس مترلینگ را خدا شناس یا دین پذیر معرفی کنند، اما به دلیل سلامت تحقیقاتش، زمینه های خوبی را برای آشنایی با خدا به ما می داد.اثار او بدون اینکه نامی از خدا ببرد، ما را به یاد خدا می انداخت.
استاد حائری شیرازی: در شیراز خانمی بود که سرپرست خانمهای مبلغ بود و به او دختر آقا می گفتند. پسری داشت به نام احمد اثنی عشری؛ او چندین سال پشت سر هم معلم قرآن و شرعیات ما بود.کلاس او، کلاس انس و الفت بود. او پایه گذار مبارزه با استکبار در ذهن ما بود!
روش مبارزه با استکبار پهلوی را همراه با رویدادهای زندگی خویش، برای ما تعریف می کرد که خیلی سازنده بود. به او معتقد بودیم و او ما را نسبت به دین خوشبین می کرد.بعد ها که من امام جمعه شیراز شدم ، در تلویزیون خم شدم و دست او را به نشانه ادب و قدر شناسی بوسیدم.
استاد حائری شیرازی: در دوره دبیرستان هم مرحوم « حاج عباس فر » از شاگردان آیت الله محلاتی ، تأثیر گذار بود. آقای محلاتی کلاسی برای فرهنگیانو اطبا وغیره داشت و برای آنها اصول عقاید می گفت و خیلی سازنده بود. این آقای عباس فر غیر از کلاس یک روز هم درس آزاد داشت که بچه های علاقمند می آمدند و شرکت می کردند. این کلاس اختیاری بود ولی بیشتر از کلاسهای اجباری تأثیر گذار بود. یکی دیگر از معلمین خوب ما آقای « مشار » بود و یکی دیگر ، آقای « اقلیدس » مدیر ما بود ، که هر چند وقت یک بار همه را جمع می کرد وخودش در ایوان مدرسه، همه را نصیحت می کرد و ما را به نظافت، مطالعه درس و رفتار خوب با والدین سفارش می کرد. در همین دوران دبیرستان بود که با استادم آقای حاج محمد اسماعیل دولابی که به شیراز آمده بود. آشنا شدم.
استاد حائری شیرازی: بله، آقای دولابی برای من برنامه های زیادی گذاشت و وقت زیادی صرف من کرد و من را همراه خودش به دامان طبیعت می برد و با من صحبت می کرد، وقتی هم که در تهران بودند، در جلسه ای از ایشان گله کرده بودند ، که چرا شما از میان همه مستمعین ، بیشتر به این جوان توجه دارید و خطاب بیشتر به اوست ، در حالی که علما و بزرگان در جلسه حضور دارند.
خداوند اقای دولابی را رحمت کند. می فرمودند:خداوند همیشه می خواهد به انسان خدمت کند ، خداوند هیچ نیتی به جز خیر برای بنده اش ندارد و انسانها خودشان با هم دشمنی می کنند. مرحوم دولابی اصلاً اسمی از بدی نمی آورد، ذکر بدی را نمی کرد، همیشه از خوبیها و خدمتها می گفت. جلسات مرحوم دولابی برای بنده خیلی تأثیرگذار بود.
استاد حائری شیرازی: از میان کتابهای درسی ، به عربی و انگلیسی بیشتر علاقه داشتم.عربی و انگلیسی را قبل از اینکه در مدرسه چیزی یاد بگیرم می فهمیدم و می خواندم. یک حالت خود جوش در این دو درس داشتم. اگر انسان کاری را عاشقانه انجام بدهد، موفق می شود. عشق که بیاید، تمرکز پیدا می شود و قلم حافظه، محکم و پر رنگ روی کاغذ می آید.عشق که نباشد، تمرکز هم نیست. در دوران دبیرستان من گاهی کتاب درسی نداشتم، اما مناعت طبع مانع می شد که حتی به برادرم بگویم. (با خنده) مناعت شازدگی مادرم کار دستم می داد ! حاضر بودم بی کتابی را تحمل کنم اما حتی از برادرم هم تقاضای کتاب نکنم!
استاد حائری شیرازی: البته سخت بود. من در زنگ تفریح مدرسه ، کتابهای درسی را از دوستانم می گرفتم و می خواندم و گاهی هم نمره خوبی می گرفتم چون با دقت می خواندم و همین موضوع باعث شد که بعد ها هم همه چیز را با دقت بخوانم و متکی به حافظه باشم ، نه کتاب. درس های سر کلاس را هم با دقت گوش می دادم و به خاطر می سپردم.
استاد حائری شیرازی: درست است. من وقتی هم که طلبه بودم، باز هم کتاب نمی خریدم و نگه نمی داشتم.الان در حقیقت کتابی ندارم ! شما میدانید که تنها ثروتی که از روحانیون باقی می ماند کتاب است، من حتی یک جلد کتاب هم ندارم! در دوران طلبگی در قم، مرتب به کتابخانه مسجد اعظم می رفتم. اولین مشتری آنها و آخرین نفری که از آنجا بیرون می رفت، من بودم. روزی سه نوبت به کتابخانه می رفتم و مطالعه می کردم، اما کتاب نکه ننی داشتم، این از خصوصیات من بود.
استاد حائری شیرازی: ببینید! آنها که از کتابها نت بر می دارند، مطلب توی ذهنشان نمی ماند. آنها به یادداشتهایشان اعتماد می کنند و چیزی به ذهنشان نمی سپارند. تصورشان این است که هر وقت بخواهند فیش ها و یادداشتها هست، با این شیوه مطلب در ذهن ذخیره نمی شود. یک خاطره برایتان بگویم: در زمان طلبگی، استاد من آیت الله موحد بود، آقای موحد در ضمن استاد آیت الله العظمی مکارم شیرازی هم بود.ایشان در بین درسهایی که به من می داد، گاهی مرا صدا می زد که همراهش بیرون بروم، در حین راه، شروع می کرد به درس و بحث فلسفی بعد می گفت: این مطالبی که گفتم یک بار بنویس و بعد آنها را پاره کن و دور بینداز ! شیوه آقای موحد مثل شیوه طارق بن زیاد بود که در جنگ با اسپانیایی ها در جبل الطارق، پس از پیاده شدن از کشتی قایق ها را از بین برد تا سربازانش راه برگشت نداشته باشند و گفت: دشمن مقابل ما و دریا پشت سر ما قرار دارد. آنها هم رفتند و پیروز شدند. من در کلاس ششم دبیرستان، با اینکه در رشته ریاضی بودم، کتاب ترسیمی رقوم و جبر و فیزیک نداشتم! و از کتاب های همکلاسیهایم استفاده می کردم و مطالب را به ذهنم می سپردم و جالب است که آنسال در خرداد قبول شدم.
استاد حائری شیرازی: حدود سال ۳۵ یا ۳۶٫
استاد حائری شیرازی : بعد از آنکه از دانشگاه و ارتش مأیوس شدم ، تصمیم داشتم آموزگار بشوم ، بعد با خودم فکر کردم و گفتم : وقتی رژیم از دانشگاه رفتنم جلوگیری می کند ، حتما جلوی آموزگار شدنم را هم می گیرد . این بود که تصمیم گرفتم به رشته ای بروم که نتوانند مرا از آن رشته اخراج کنند و دیدم این رشته ، چیزی جز رشته آخوندی نیست !
استاد حائری شیرازی : در آن مدت دوازده سال تحصیلم ، هر کس به من می گفت فلانی بیا و درس حوزوی بخوان و آخوند شو ، قبول نمی کردم . به هر حال ، خودم تصمیم گرفتم و به حوزه علمیه رفتم .
استاد حائری شیرازی : خیر ، حتی اخوی می گفت : من اجازه نمی دهم ! مگر اینکه بنویسی خودم می خواهم آخوند بشوم .و هیچ کس هم تو را تشویق نمی کند! من هم همین را نوشتم . یک داستان جالبی برایتان بگویم که بی ارتباط با موضوع شغل من هم نیست . پدر ما خیلی دلبستگی به بچه داشت ، اما پسرانش برایش نمی ماندند . از این جهت خیلی ناراحت بود . آن زمان همسایه ای داشتیم که قاضی عسکر ( روحانی پادگان های نظامی ) بود و می دانید که صاحبان این شغل در بین مردم جایگاهی نداشتند . او هم آدم خوشنامی نبود . یک بار در مراسم تسلیت مرگ فرزند ، همین شخص به پدرم گفته بود آقا ! زیاد دل به بچه نبند ! پدرم هم از او حرف شنید و از آن پس بود که پسرانش برایش ماندند ! بعدا وقتی که من این مسأله را در معارف خودمان تحقیق کردم ، دیدم ریشه این حرف در دین است . به این معنا رسیدم که خداوند انسان را برای خودش خاق کرده و هر چه انسان وارسته تر باشد ، خدای تعالی ارزش بیشتری برای او قایل است . وقتی حایلی بین خدا و انسان قرار می گیرد ، خداوند متعال حایل را بین خود و بنده مورد علاقه اش پس می زند . به همین دلیل ابراهیم را مأمور می کند که زن و فرزندش را در آن سن و سال در صحرای مکه تنها بگذارد و برگردد . برای اینکه هیچ مانع و حایلی بین او و خدا نماند و بعد هم وقتی فرزندش اسماعیل به سن هشت یا نه سالگی می رسد ، مأمور می شود او را ذبح کند ! اینجا یک مناظره ای هست بین مرحوم آقای مطهری و محی الدین ، محی الدین می گوید : مقام ابراهیم ، مقام عقل است و اسماعیل ، مقام نفس ، و این نفس بود که باید به وسیله عقل ذبح شود . گردن اسماعیل ملاک نبود ، بلکه « تعلق ابراهیم » ملاک بود که باید بریده می شد . محی الدین می گوید : مسأله رگ های گردن ابراهیم مطرح نبود ، بلکه ، رگ تعلق ابراهیم مطرح بود و به همین جهت هم در قرآن آمده که : قد صدقت الرؤیا … محی الدین معتقد است : تعلق ابراهیم ذبح شد . مرحوم آقای مطهری این حرف محی الدین را تأویل می داند . البته در این قسمت حق با محی الدین است .
استاد حائری شیرازی : بحث های قرآن همه اش مباحث عقل و نفس است که در لسان تنزیل به عقل و جهل تعبیر شده و در زبان و روایات هم عقل و جهل آمده است . امامان ما این موضوع را یک مرحله شفاف تر کرده اند و فرموده اند : آنچه در قرآن هست ، بحث ما و دشمنان ما ، یعنی ، بحث دو جریان اهل بیت و بنی امیه است . امامان ما فرموده اند : بنی امیه به زبان و به تظاهر لا اله الا الله می گفتند ، در عمل اینطور نبودند و مشرک بودند .
در واقع ، ادعای « خودمالکی » داشتند ، در حالی که حرف قرآن و ائمه اطهار همه « خدامالکی » است . این مناقشه بر سر « خودمالکی » و « خدامالکی » بین آنها مطرح بوده و ائمه اطهار اشاره می کنند به آیه نوزدهم از سوره حج و می فرمایند : آنجا که در قرآن کریم آمده « هذان خصمان اختصموا فی ربهم … می گویند : این خصمان که قرآن اشاره می کند ، ما و بنی امیه هستیم و همه آیات همینطورند . ببینید! مؤمن کسی است که وقتی حکم خدا را می شنود ، در پذیرش آن احساس فشار و تنگی نکند . اگر غیر از این باشد ، « خودمالکی » است و قرآن سراسر دعوای نظریه خودمالکی و خدامالکی است .
استاد حائری شیرازی : بله ، این جریان در طول تاریخ بشر بوده است . جریان انسان های نفسانی که جهلشان حکومت می کند . در گذشته ، آنها اناربکم الاعلی می گفتند ، مثل فرعون و حالا در دوره ترقی علم و صنعت بشر ، به گونه ای دیگر این حرف را می زنند . حالا این امر به صورت حرکت های آمریکایی ها سر می زند ، به صورت تعصبات نژادی ، یا حمایت هایی که آمریکا از صهیونیستهای اسرائیلی می کند و آن آدمکشان ظالم را بر حق جلوه می دهد و فلسطینی های مظلوم را تروریست خطاب می کند ! این کار ادامه همان مخاصمه تاریخی است.
استاد حائری شیرازی : در داستان حضرت خضر و موسی هم داریم که حضرت خضر به موسی گفت : این بچه ای را که بر سر آن به من اعتراض کردی که چرا او را کشتم ، به خاطر این بود که پدر و مادرش مؤمن بودند و خدا خواست که فرزند بهتری به آنها بدهد و این بچه اگر می ماند ، پدر و مادرش فاسد می شدند . بعضی وقت ها حسن ظن شدید انسان نسبت به فرزند یا به اطرافیان باعث می شود که انسان در دام مشکلات بیافتد .
استاد حائری شیرازی : اخوی هشت سالی از من بزرگتر است ، فکر می کنم متولد ۱۳۰۷ باشند . ایشان روحانی است و وقتی پدرم از دنیا رفت ، در تربیت ما همت کرد و حالت پدری نسبت به من دارد . او خیلی از روحانیون منطقه را به میدان مبارزه با رژیم شاه کشاند و مبارزات زیادی با رژیم داشت ، به همین دلیل شکنجه های زیادی هم به او دادند .
استاد حائری شیرازی : اخوی یک ارتباطی با شهید سید علی اندرزگو داشت ، مسأله اسلحه هم در میان بود و ساواک می خواست از او اعتراف بگیرد . به همین دلیل خیلی او را شکنجه کردند ، طوری که یک چشمش از کار افتاد . یک موضوع جالبی را اینجا برایتان بگویم ، اخوی می گفت : یک روز بازجوهای ساواک می خواستند درباره سید علی اندرزگو از من اعتراف بگیرند ، ولی من مقاومت کردم و چیزی نگفتم . قرار شد فردای آن روز هم مجددا برای بازجویی بیایند . اخوی می گفت : من بعد از بازجویی آن روز به سلولم آمدم و تنها شدم . در آن شرایط و حال و هوا ، سید علی اندرزگو را در حالتی که نه خواب بود نه بیداری دیدم و حدود دو ساعت جلوی چشمم بود . به من می گفت : با این فشارهایی که به تو می آورند می خواهی چه کار کنی ؟
بعد علامه طباطبائی را دیدم و با او درد دل کردم و گفتم : چنین وضعی پیش آمده چه کنم ؟
علامه گفت : دستت را روی قلبت بگذار و این آیه را بخوان : رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و …
اخوی می گفت : من این کار را کردم و فردایش بازجوی دیگری آمد و عجیب اینکه اصلا دنبال موضوع روز گذشته را دیگر نگرفت و کار به خیر گذشت.