گوشه ای از معجزات و کرامات امام هادی علیه السلام
      سه شنبه - ۴ بهمن ۱۴۰۱      4890      2727 بازدید  

سپاه متوکل و لشکر حضرت علی النقی علیه السلام

روایت شده است که متوکل ملعون روزی از خاطر گذراند که اگر من همه لشگر خود را مکمل و مسلح سازم و به ترتیب و تزئین آنها بپردازم. سپس با علی النقی علیه السلام به میان آنها بروم و سپاه خود را به او نشان دهم، هر آینه رعب و وحشی عظیم از من در دل او به وجود می آید و اگر در خاطر دارد که روزی جمعی از شیعیان پدر خود را مکمل سازد و بر من خروج کند، از ذهن خارج سازد و به کار خود بپردازد. پس دستور داد نود هزار عرب بر اسبان با جوشنها و مغفرهای فولاد در نواحی سامره حاضر شوند و از آن چه قدرت دارند کوتاهی نکنند. چون لشگر او در موضع معهود حاضر شد، حضرت امام علی النقی علیه السلام را احضار کرد و آن سپاه را در نهایت آراستگی به آن حضرت نشان داد و گفت: یا اباالحسن! تو را به این جهت طلبیده ام که تعداد سرباز مرا بدانی و معتقد نباشی که کسی قدرت مخالفت و جرأت مقاومت با مرا دارد. حضرت فرمود: تو لشگر خود را به من نشان دادی، اگر می خواهی من نیز لشگر خود را به تو نشان دهم؟ متوکل گفت: آرزو دارم که بدانم تو چقدر مرد کاری داری. پس آن حضرت دست مبارک به دعا برداشت و چیزی چند بر زبان جاری ساخت که کسی مضمون آن را نفهمید. پس فرمود: ای خلیفه! نگاه کن. چون متوکل نگاه کرد، دید که میان زمین و آسمان از مشرق تا مغرب، ملائکه با تیغ های آتش بار و سر نیزه های جان شکار بر اسبان ابلق صاعقه کردار سوار ایستاده اند و همه از روی ادب چشم بر اشاره آن حضرت نهاده اند. متوکل از مشاهده این صحنه از هوش رفت و چون به هوش آمد حضرت فرمود: ای متوکل! یقین بدار که ما با شما در امور دنیا مناقشه و منازعه ای نداریم و کار آخرت چنان ما را فراگرفته است که مهمات دنیا کلا از خاطر ما رفته و قصد امارت و تمهید خلافت به تمامی از ضمایر ما رفع گشته و به یقین بدان که از ما هیچ ضرری به تو نخواهد رسید. متوکل بعد از شنیدن این سخنان اطمینان حاصل کرد و ترس و وحشت او کمتر گردید. اما در کتاب کشف النعمه و حدیقه الشیعه این روایت به طریق تحریر یافته که متوکل روزی لشگر خود را که نود هزار نفر بودند، مشاهده کرد و چون همیشه از امام علی النقی علیه السلام متوهم بود، دستور داد که باید هر کدام از سپاهیان در فلان صحرا یک توبره خاک پرکرده و بر روی هم بریزند. چون به این دستور عمل نمودند، کوهی شد، پس امام را طلبید و با خود به آن تل خاک برد و آن لشگر را با زینت و سلاح کامل به آن حضرت نشان داد و به او عرض کرد: تو را طلبیده ام که لشگر مرا ببینی که از هر یک توبره خاک که هر یک آورده اند، کوهی به وجود آمده است. حضرت فرمود: اگر خواهی من نیز لشگر خود را به تو نشان دهم و تا آخر حدیث که مشابه روایت قبل است.

با معجزه حضرت شیر شعبده باز نابکار را بلعید

نقل است که مشعبد هندی نزد متوکل ملعون بازی میکرد و چنان در آن فن ماهر بود که کسی مثل او ندیده بودند. آن ملعون شقی اراده کرد که با حضرت امام علی النقی علیه السلام لعبتی بازد و آن مهر سپهر کرامت را خجل سازد. متوکل نابکار گفت: اگر این کار را بکنی به تو هزار دینار جایزه بدهم. مشعبد دستور داد تا مقداری نان نازک که وزن زیادی نداشته باشد، پخته و مهیا سازند. بعد از آن به دنبال امام علی النقی علیه السلام فرستاد و ایشان را دعوت نمود. هنگامی که آن حضرت شرف حضور ارزانی داشت، جهت آن حضرت بالشی که بر آن صورت شیری نقش داشت، گذاشتند و مشعبد در نزدیکی آن بالش نشست. پس سفره پهن کردند و آن نانها را آورده پیش آن حضرت گذاشتند. چون آن حضرت دست به طرف آن نانها دراز کرد، آن ملعون لعبتی ساخت و آن نانها پرواز داد. پس آن حضرت خواست نان دیگری بردارد، باز آن ناپاک لعبتی ساخت که نان به طرف سقف بالا رفت. هم چنین آن کار را تا سه نوبت تکرار کرد. اهل مجلس همگی خندیدند که به یک باره آن مظهر مهر ذوالجلال دست بر صورت شیر زده فرمود: بگیر این را. آن صورت تبدیل به شیر شده و از بالش بیرون پرید و آن پلید را فرو برد و به جای خود باز گشت. آن قوم بی سعادت از دیدن آن معجزه حیران گشتند و آن حضرت برخاست تا از مجلس بیرون رود. متوکل ملعون زبان گشوده و گفت: می خواهم که بنشینی و آن مرد را بر گردانی. آن حضرت فرمود: به خدا قسم دیگر او را نخواهی دید. آیا مسلط می گردانی دشمنان خدا را بر دوستان خدا؟ این سخن را فرمود و از آن مجلس بیرون رفت و دیگر کس آن مشعبد را ندید.

شفای درد چشم خادم به سبب معجزه حضرت در شیرخوارگی

روایت است که امام محمد تقی علیه السلام خادمی داشت که نام او محمد بن انس بود که مدتی در خدمت آن حضرت بود. هنگامی او به درد چشم مبتلا شده بود و هر روز شدیدتر می شد به نحوی که کار بر او تنگ شده بود و نزدیک به کوری رسید. روزی به خدمت امام محمد تقی علیه السلام آمد و عرض کرد ای مولای من! فدای تو شوم، مدت یک سال است که به درد چشم مبتلا شده ام و اکنون نزدیک است که کور شوم. به جهت شفا به درگاه شما متوسل نموده ام. حضرت چند کلمه بر کاغذی نوشت و به دست او داد و فرمود: این کاغذ را بردار و به پیش فرزندم علی النقی علیه السلام برو تا درد چشم تو را علاج کند. در آن وقت علی النقی علیه السلام شیرخواره بود. پس خادم کاغذ را برداشته به در خانه آن حضرت آمد. دید که علی النقی بر کتف کنیزک بود. چون خادم پدر را دید، دست مبارک دراز کرد و چیزی طلب نمود. خادم کاغذ را به دست آن حضرت داد. چون به کاغذ نگاه کرد، هر دو دست را باز کرد و به بغل خادم رفت و دست بر چشم او مالید. در همان لحظه به قدرت حقتعالی و معجزه آن حضرت چنان چشم او روشن گردید و از درد ساکت شد که گویی هرگز او درد چشم نداشته است.

داستان تشیع مردی اصفهانی

آورده اند که مردی اصفهانی به نام عبدالرحمن و از جمله شیعیان و محبان امام علی النقی علیه السلام بود. روزی مردم اصفهان به او گفتند: سبب تشیع تو را نمی دانیم؟ گفت: هنگامی که با گروهی برای تظلم به درگاه متوکل می رفتم، روزی از نزدیک خانه متوکل می گذشتم که امر به حاضر نمودن امام علی النقی علیه السلام نمود. من از کسی پرسیدم که این شخص کیست؟ گفت: سیدی علوی است که رافضیان او را امام می دانند و خلیفه او را برای کشتن طلبیده است. پس صبر کردم تا او را ببینم. بعد از ساعتی شخصی را دیدم که بر اسب سواره می آید و مردم صف کشیده بودند و کوچه داده و در چپ و راست ایستاده اند. من به آن حضرت نگاه می کردم و او را چشم از یال اسب بر نمی داشت و به هیچ طرف نگاه نمی کرد. به محض دیدن امام، محبتی در دل من افتاد و در دل با خود می گفتم: خدایا! شر متوکل را از او دفع کن. و هر چه نزدیک تر می شد، محبتش در دل من افزون تر می گشت و در باطن می نالیدم و می گفتم: خدایا! این جوان هاشمی را از کید و غضب متوکل خلاص کن. هنگامی که به مقابل من رسید، به من روی کرد و فرمود: استجاب الله دعائک و زاد الله فیعمرک و بالک و ولدک،حقتعالی دعای تو را اجابت کرد و زیاد کرد عمر تو را، مال تو را و فرزندان تو را. لرزه بر اندام من افتاد و خود را به میان مردم انداختم. از من پرسیدند: برای تو چه اتفاقی افتاده؟ از همه پنهان کردم. بعد از ساعتی آن حضرت با اعزاز و اکرام تمام از خانه متوکل بازگشت و با آن که من از فقیرترین مردم اصفهان بودم، چون برگشتم از چند جایی که اصلا امید نداشتم مال های زیادی به دست من آمد، به طوری که امروز در خانه من هزار هزار دینار و دراهم است به غیر آنچه در بیرون دارم و فرزندانم به ده عدد رسیده، عمرم از هفتاد و اندی گذشته است. من از این جهت به امامت او معترف گردیدم، به جهت محبتی که از آن حضرت در دل من افتاد و دعایش در حق من مستجاب شد.

قتل پنجاه غلام به دستور متوکل و زنده شدن آنها به معجزه حضرت

ابراهیم بن بلطون از پدرش روایت می کند که او گفت: من حاجب متوکل بودم. برای او پنجاه غلام از خزر به عنوان هدیه آورده بودند. به من دستور داده بود که آنها را تربیت کنم و به ایشان خوبی نمایم تا هنگامی که به آنها نیاز داریم. یک سال گذشت، روزی من در خدمت متوکل ایستاده بودم که امام علی النقی علیه السلام به آنجا آمد و بر جای خود نشست. متوکل به من گفت: تا آن غلامان را به مجلس بیاورم، من نیز به دستور عمل کردم.
هنگامی که چشم غلامان بر آن حضرت افتاد، همه به یکباره به سجده افتادند. چون متوکل این حالت را دید، ناراحت شده و به خود می پیچید. از مجلس برخاست و با عصبانیت پای بر زمین می کشید و به پشت پرده رفت. امام علی النقی علیه السلام چون این حالت را مشاهده نمود، برخاست و از مجلس بیرون رفت.
هنگامی که متوکل فهمید که امام از مجلس بیرون رفت به آن جا باز گشت و گفت: ویلک یابن بلطون، وای بر تو ای ابن بلطون، این چه حرکتی بود که از غلامان سر زد؟ گفتم: به خدا قسم که نمی دانم. متوکل گفت: از آنها بپرس. چون پرسیدم، گفتند: این مردی است که سالی یک بار نزد ما می آید و دین حق را بر ما عرضه می کند و ده روز نزد ما می ماند و بعد از آن مراجعت می فرماید. او وصی پیامبر مسلمانان است.
چون متوکل این سخنان را شنید، دستور داد تا گردن همه غلامان را بزنند. بلطون گفت: وقت نماز خفتن نزد امام علیه السلام رفتم. خادمی جلوی در بود، گفت: داخل شو. هنگامی که داخل شدم، حضرت فرمود: ای بلطون، با غلامان چه کردند؟ گفتم: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) همه را به قتل رسانیدند. فرمود: ای بلطون! هه را کشتند؟ گفتم: آری یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). حضرت فرمود: می خواهی ایشان را ببینی؟ گفتم: بلی یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، پس با دست مبارک به من اشاره کرد که به پشت این پرده برو، چون پرده را کنار زدم، همه آن غلامان را دیدم که نشسته اند و جلوی آنها انواع میوه ها چیده اند و آنها در حال خوردن میوده هستند.

سخن گفتن حضرت به زبان صقلابی

علی بن مهزیار روایت می کند که غلامی صقلابی داشتم، هنگامی که او را به خدمت امام علی النقی علیه السلام فرستادم که حاجب مرا به آن حضرت عرض نماید، غلام برگشت و متعجب بود و می گفت: من هر چه گفتم، آن حضرت به زبان صقلابی به من جواب می فرمود به طوری که هیچ صقلابی به آن طریق نمی تواند صحبت کند.

سخن گفتن اسب با حضرت

احمد بن هارون روایت می کند که من در خیمه عربی بودم و غلامی از غلامان امام علی النقی علیه السلام را تعلیم می گفتم و چند نفری نیز با من بودند، ناگاه دیدم که آن حضرت سواره پیش آن خیمه رسید. ما به استقبال آن سرور بیرون رفتیم و پیش از آن که به خدمت آن حضرت برسیم، خود از اسب پیاده گردید و عنان مرکب را گرفته تا به در خیمه رسید. سپس عنان مرکب را بر طناب خیمه بست و بعد از آن با ما به درون خیمه آمد و نزدیک به ستون نشست و به من رو کرد و پرسید: چه وقت قصد سفر به مدینه را داری؟ گفتم: امشب می خواهم بروم.
فرمود: می خواهم نامه ای از من برای فلان تاجر ببری. گفتم: سمعا و طاعه. به غلام فرمود تا قلم و دوات حاضر کند. غلام به دنبال قلم و دوات رفت. ناگهان دیدم که اسب آن حضرت فریادی زد و دم خود را جنبانید.
حضرت به زبانی که من نفهمیدم، چیزی فرمود که من از محتوای آن کلام چنان فهمیدم که به آن اسب خطاب نمود و سبب فریاد زدن او را پرسید. بار دیگر آن اسب فریاد زد. باز آن حضرت با زبانی که من متوجه نشدم چیزی فرمود، اما فهمیدم که به آن اسب چیزی گفت.
من دیدم که اسب عنان را از سر خود بیرون کرد و به طرف باغ روان شد و آن قدر رفت که از دیده پنهان شد. من از این مکالمه چیزی در خاطرم گذشت و شیطان مرا وسوسه نمود. حضرت فرمود: ای احمد! زیاد استبعاد نکن و امثال این گونه چیزها را از ما بعید ندان که حقتعالی به آن چه به آل داود کرامت کرده، بیشتر از آن به آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) کرامت فرموده است.
گفتم: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فدای تو شوم، راست فرمودی. اما می خواهم بدانم آن اسب چه می گفت و شما به او چه خطاب فرمودید؟ حضرت فرمود: اولین بار اسب به من گفت: ای مولای من! سوار شو تا به سوی خانه برویم. گفتم: اضطراب نکن که من در این جا کاری دارم و می خواهم نامه ای برای مدینه بنویسم. بار دوم گفت: حال من به سبب بول و روث کردن تنگ شده و در حضور تو نمی خواهم این کار را انجام دهم. گفتم: لجام از سر خود بیرون کن و در اطراف بستان قضای حاجت خود نما و به همین مکان باز گرد.
من دیدم که آن اسب از جانب بستان بازگشت و در جای خود ایستاد و بعد از زمان کوتاهی غلام، دوات و قلم حاضر کرد. در آن هنگام آفتاب غروب کرده بود و تاریکی و ظلمت شب مانع دیدن بود. من به غلام گفتم: شمعی حاضر کن تا مولای من هنگام نوشتن ببیند. حضرت فرمود: من به چراغ نیازی ندارم.
پس قلم را گرفت و نامه ای نوشت و تا هنگام خوابیدن نامه نوشتن آن حضرت ادامه یافت. بعد از آن نامه را مهر کرد و به من داد و فرمود: ای احمد! در مدینه نماز شام و خفتن در مسجد رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ادا کن و بعد از آن در مسجد صاحب این نامه را طلب کن که او را خواهی یافت. احمد بن هارون گوید: وقتی به مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدم، مؤذن اذان می گفت: نماز شام و خفتن خواندم و آن مرد تاجر را در همان مکانی که آن حضرت نشان داده بود، یافتم.
نامه را گرفت و منسوخ ساخت به من داد. در نور چراغ آن نامه را برای او خواندم، همه حروفش به جای خود و سطرها در کمال صافی و درستی و هیچ حرفی به حرف دیگر نچسبیده بود. پس آن مرد به من گفت: در همین مکان باش تا جواب نامه آن حضرت را بنویسم. روز دیگر به مکان موعود رفتم و نامه را از آن مرد گرفتم و بعد از آن به خدمت آن حضرت آمدم.
حضرت فرمود: ای احمد! در مکانی که گفته بودم آن مرد را دیدی، گفتم: بلی یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم).

سکوت و احترام پرندگان برای حضرت

ابو هاشم جعفری روایت می کند که متوکل منزلی داشت که بر اطراف آن پنجره هایی گذاشته بود و در پشت آن مرغان خوش الحان و کبوتران خوب نقش نگاه می داشت. چنان که از سر و صدای زیاد پرندگان، مردمی که در آن مجلس بودند، صدای یکدیگر را نمی شنیدند. هرگاه که حضرت علی النقی علیه السلام به آن مکان داخل می شد تا وقتی که آن حضرت در آن مجلس تشریف داشتند، همه آن پرندگان ساکت می شدند و چون حضرت بیرون می رفت باز سر و صدا می کردند.

عاقبت خنده و سخن بیهوده

روایت شده است که یکی از اولاد خلفا قصد دادن ولیمه ای را داشت و جمع کثیری را دعوت نمود. هرکس در آن مجلس بود، تعظیم و اجلال حضرت امام علی النقی علیه السلام را به جای می آورد به جز یک جوان که سخنان بیهوده می گفت و بیهوده می خندید. حضرت فرمود: این جوان چنان از ذکر خدا غافل است که این گونه می خندد و نمی داند که بیش از سه روز دیگر زنده نخواهد بود. دو نفر از اهل مجلس به هم گفتند: این دلیل خوبی برای شناختن امام علی النقی علیه السلام است چون روز سوم شد، آن جوان فوت کرد.

بیماری متوکل و تجویز داروی حضرت

علی بن محمد طایفی روایت می کند روزی متوکل به مرضی مبتلا شد و چیزی از بدنش بیرون زد که باید آن را بشکافند تا چرک از آن خارج شود و خلیفه از آن درد رهایی یابد. ولی اطباء حاضر به شکافتن آن موضوع نبودند چون ممکن بود برای خلیفه خطر داشته باشد. متوکل از درد و رنج زیاد مشرف بر موت شده بود. مادرش چون این حالت را مشاهده کرد، با خود گفت: اگر پسرم از این درد خلاص شود و مرضش به صحت مبدل شود، ده هزار دینار از مال خالص خودم را نذر ابوالحسن علی النقی علیه السلام می نمایم. فتح بن خاقان که از وکلای متوکل بود گوید که چون اطباء از معالجه عاجز شدند گفتند: ما شنیده ایم که این مرد یعنی ابی الحسن علیه السلام مستجاب الدعوه است و طب ایمنی می داند. اگر کسی نزد او برود و از او چاره جویی کند شاید که برای درد خلیفه دوایی حاصل شود. پس شخصی را نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند که خلیفه را معالجه کند. هنگامی که آن شخص بازگشت گفت: ابوالحسن می فرماید که سرگین گوسفند را کوبیده و با گلاب بیامیزند و بر آن موضع بگذارند تا نفع بخشد. فتح می گوید: چون اطباء این سخن را شنیدند مسخره کرده و گفتند: این راه معالجه اصلا فایده ندارد. پرسیدم در آن چه ابوالحسن فرموده، احتمال ضرر هست؟ گفتند: احتمال ضرر نیست ولی یقین داریم که نفعی نیز ندارد. گفتم: ما به سخن او عمل می کنیم و امید عافیت داریم. پس حسب الامر آن حضرت با سرگین گوسفند و گلاب معالجه نمودند و همان روز آن موضوع شکافته شد و مواد فاسده از آن بیرون آمد و مرض رفع شد و خلیفه سلامت خود را بازیافت. چون بشارت سلامتی متوکل به مادرش رسید، بسیار خوشحال و مسرور گردید مبلغی را که نذر کرده بود به خدمت امام علی النقی علیه السلام فرستاد.
حضرت امام هادی علیه السلام فرمود: هر کس از خدا بترسد، هیبت او در دلها می نشیند و هر که خدا را فرمان برد، فرمانش می برند. کسی که آفریدگار را اطاعت کند از خشم آفریدگار باکی ندارد و هرکس آفریدگار را به خشم آورد، یقین کند که به خشم مخلوق دچار می شود.

محاصره منزل حضرت در نیمه شب

روایت شده است که چون مدتی بر این واقعه گذشت و مرض متوکل به صحت تبدیل شد. مرد بطحائی به مجلس متوکل آمد و گفت: ای خلیفه! امام علی النقی (علیه السلام) اموال بسیار و اسلحه بی شمار برای روزگار زار مهیا کرده و تو از این کار غافلی. چون متوکل این سخن را از آن مرد شنید بی نهایت متوهم گردیده و سعید حاجب را طلبید، در همان ساعت جمع زیادی را همراه او کرده و مقرر کرد که در شب اطراف خانه آن حضرت را محاصره کنند تا کسی از اهل آن، قبل از داخل شدن ایشان به آن خانه از وجود آنها مطلع نگردند و آن چه از اموال و اسلحه به دست آمد نزد خلیفه آوردند. سعید گوید: طبق دستور خلیفه به خانه آن معصوم هجوم بردیم. نزدیک نصف شب بود. نردبانها به اطراف خانه آن حضرت گذاشته و با همراهان به بالای بام رفتیم، اما نمی دانستیم که از کدام راه به آن خانه داخل شویم. ناگاه حضرت امام علی النقی علیه السلام ندا کرد که ای سعید حاجب! صبر کن تا شمع بیاورند تا بی رنج و اضطراب پایین بیایی و مواظب باشی. پس خادم آن حضرت شمعی روشن آورد تا از نردبان به درون خانه آن سرور پایین آمدیم. دیدیم که آن حضرت جبه صوفی در بر کرده و پشمینه ای بر سر بسته و بر سجاده ای از حصیر نشسته و رو به قبله برای عبادت الهی قیام می نماید. چون اطراف سرای آن حضرت گشتم، چیزی از آنچه شنیده بودم، ندیدم به غیر از یک بدره(۳) زر سر به مهر مادر متوکل، پس آن را برداشتم و در همان شب به مجلس خلیفه رفتم و آن بدره را پیش متوکل بر زمین گذاشتم و گفتم: در تمامی خانه علی بن محمد علیه السلام گشتم و غیر از این چیز دیگری ندیدم. متوکل چون نگاه کرد، کیسه پول به مهر مادر خود دید. تعجب کرد و از مادرش کیفیت ارسال بدره را پرسید. مادر گفت: آن هنگام که تو بیمار بودی، من این بدره را جهت سلامتی تو نذر حضرت امام علی النقی علیه السلام کردم و بعد از رفع مرض تو، برای او فرستادم. متوکل از این سخن خوشحال شده و گفت: تا بدره دیگر با آن بدره به خدمت آن حضرت ببرم و خیلی معذرت خواهی کنم. پس هر دو بدره را گرفتم و به خدمت آن حضرت آمدم. ولی خیلی از آن کار زشتی که نسبت به آن حضرت کرده بودم و بدون اجازه از بام به منزل حضرت رفته بودم، شرمنده و خجالت زده بودم. گفتم: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) امیدوارم که مرا عفو کنی که بی ادبانه و بی اجازه به خانه شما آمدم. حضرت تبسم نمود و فرمود: و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.

پی نوشت :موارد فوق گوشه ای از کرامات امام هادی (ع) بوده که در اینجا ذکر کرده ایم بدون شک کسی که درک درستی از جایگاه امامت داشته باشد از وجود چنین معجزات و کراماتی تعجب نمی کند

منبع: کتاب معجزات امام هادی علیه السلام _ سایت غدیر

نویسنده:حبیب الله اکبرپور

 
 ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
 3013 بازدید

فایل صوتی سخنرانی حجت‌الاسلام سید رضا اکرمی

دیدگاهها

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

قالب وردپرسدانلود رایگان قالب وردپرسپوسته خبری ایرانیقالب مجله خبریطراحی سایتپوسته وردپرسکلکسیون طراحی